آیا شما هم شنیدید که میگویند علاقه به شغل آینده با گذشت زمان به وجود میآید؟ به نظر شما این جمله حقیقت دارد؟
زمانی که به فکر انتخاب رشته هستیم و با بقیه افراد مشورت میکنیم، همیشه 2 دسته از افراد وجود دارد.
1. دسته اول افرادی هستند که باور دارند شما باید شغلی را انتخاب کنید که درآمد بالا و مطمئن داشته باشد. این افراد کار را همان کار میبینند. یعنی چی؟ یعنی اینکه باور دارند انسان صرفاً کار میکند تا پول دربیاورد، تا با آن پول بعداً بتواند از زندگی خود لذت ببرد و خوش بگذراند. این نوع افراد کاری ندارند که آن شغل چیست، و اصلا علاقه به شغل برای آن ها معنی ندارد. اگر با این نوع افراد برای شغل آینده تان مشورت کنید، معمولاً به شما میگویند: «نگران نباش از الان! علاقه چیه دیگه؟ علاقه خودش وقتی کار رو شروع کنی، با گذشت زمان به وجود میاد.»
2. دسته دوم هم افرادی هستند که باور دارند شما باید شغلی را انتخاب کنید که با رسالت آینده شما و ارزش های شخصی شما سازگار باشد. آن ها قبل از اینکه به شما بگویند چه رشته ای را باید انتخاب کنید یا به دنبال چه شغلی بروید، از شما میپرسند چه مهارتی دارید. ابتدا با شما صحبت میکنند تا بیشتر با علایق، آرزو ها، و خواسته های بلند مدت شما در زندگی آگاه شوند. سپس بر طبق آن، به شما کمک میکنند که شغل آینده خود را انتخاب کنید.
پس متوجه تفاوت شدید؟ آن دسته اول، ابتدا نسبت به دانسته ها و عوامل خارجی شغلشان را انتخاب میکنند، سپس سعی میکنند به گونه ای اهداف و خواسته های درونی خود را تغییر بدهند، تا با شغل فعلیشان همخوانی داشته باشد. آن ها هیچوقت طعم علاقه شدید قلبی را نخواهند چشید، بلکه فقط یاد میگیرند چگونه از شرایطی که در آن موقعیت دارند لذت ببرند.
پس، علاقه و اشتیاق به کار هیچوقت خود به خود و نسبت به عوامل خارجی در انسان به وجود نمی آید. بلکه برای پیدا کردن آن، باید به داخل ذهن خودمان سفر کنیم و خود را بیشتر بشناسیم.
بگذارید برایتان یک مثال بزنم.
در سال چهارمم در دانشگاه، برای کاری در دانشکده خودمان اقدام کردم که به شدت به آن علاقه داشتم و دوست داشتم که در عملی کردن پروژه ای که در آن زمان رویش کار میشد سهمی داشته باشم. پس از طی یک پروسه طولانیِ فرستادنِ مدارک و مصاحبه بالاخره آن پست کاری را گرفتم!
در پوست خودم نمیگنجیدم! آنقدر به آن کار و پروژه علاقه مند بودم که همواره حتی زمان هایی که سر کار نبودم هم به آن فکر میکردم و همیشه به دنبال روش هایی خلاقانه ای میگشتم که پروژه را به بهترین نحو اجرا کنم...آن شغل برای من کار حساب نمیشد، بلکه یک چالش جذاب بود که باعث میشد از تمام مهارت ها و دانشم استفاده کنم. و در عین حال، باعث رشد شخصی من هم میشد. قسمت خوبش این بود که برای انجامش حتی پول هم دریافت میکردم!
این ها گذشت تا اینکه بعد از مدتی ایمیلی از طرف مدیر دانشکده دریافت کردم بنا بر اینکه من از این پست کاری بر کنار شده ام! اصلاً باورم نمیشد! اینهمه تلاش و انرژی که برای پروژه با شوق و علاقه در این زمان گذاشته بودم در آن ایمیل به پایان رسیده بود. به گفته مدیر پروژه، نسبت به بودجه ای که داشتند دانشکده نمیتوانست به من حقوق بدهد، برای همین من را بر روی یک پروژه دیگر گذاشتند. اما مسئله اصلی این بود که من علاقه ای به آن پروژه دیگر نداشتم!
خلاصه اینکه هفته ها گذشت و من همانطور که مسئول پروژه جدیدم از من انتظار داشت کار میکردم، اما دیگر هیچ شور و اشتیاقی در کارم وجود نداشت...برای من دیگر کار همان کار شده بود. چیزی که برایش پول دریافت میکردم، ولی هیچ انگیزه ای برایش نداشتم و دستاوردی هم در آن نمیدیدم. اما بعد از مدتی، کم کم داشتم از آن کار هم لذت میبردم. آن قدر ها هم بد نبود. بعضی از کار های پروژه جالب به نظر میرسید.
حالا سوال اینجاست، آیا گذر زمان باعث شده بود من به آن کار علاقه پیدا کنم؟
خیر. به زبان دیگر بگویم، آن کار و پروژه را دوست داشتم، اما عاشقش نبودم! گذر زمان باعث شده بود که من به کارِ جدیدم عادت کنم، و راه هایی را پیدا کنم تا ازش لذت ببرم. در واقع این سیستم دفاعی مغز ماست! مغز ما وقتی میداند که راه فراری از یک موقعیت وجود ندارد، هرچقدر هم برایش آن موقعیت ناخوشایند باشد، سعی میکند با بهتر نشان دادن آن موقعیت به ما حس بهتری بدهد.
همین سیستم مغز هم است که در واقع به ما کمک میکند در خیلی از مواقع سخت امید خود را حفظ کنیم و در سختی ها مقاومت کنیم. پس این قابلیتِ مغز ما چیز بدی نیست. اما بعضی مواقع ممکن است باعث شود ما به چیزهای کم هم قانع باشیم، که این به ضرر ماست.
پس حواستان باشد، علاقه به کاری خود به خود به وجود نمی آید. گذر زمان فقط باعث مشود ذهن ما به شرایط موجود عادت کند. در شرایط سخت هم سیستم دفاعی مغز ما فعال میشود تا ما را نسبت به شرایطی که در آن گیر افتاده ایم واکسینه کند.