"ترک کردن مکان زندگی هیچوقت آسان نخواهد بود. حتی اگر مطمئن باشید به جای بهتری خواهید رفت." «آروین اردکانی»

ساعت حدودای 3 نصف شب بود. خیلی از اقوام مثل مادربزرگ، پدر بزرگ و دایی ها با ما تا فرودگاه امام خمینی آمدند تا ما را همراهی کنند. چمدان ها را تحویل دادیم و برگشتیم در قسمت ورودی فرودگاه برای خداحافظی. همه قیافه ها شدید گرفته بود. کمی هضم این اتفاقات برایم سخت بود. فرودگاه امام خمینی همیشه برایم جو خوشحالی داشت و خاطرات خوب و مسافرت ها را زنده میکرد. ولی اکنون همه چیز فرق می کرد. بغض و اشک رو در چشمان مادر بزرگم میدیدم. بیشتر از خودم نگران تنهایی آن ها بعد از رفتن ما از ایران بودم. به خودم قول داده بودم که اصلا گریه نکنم. به 2 دلیل. اول اینکه مرد که گریه نمیکنه (که بعدا هم برایتان میگویم چرا این دیدگاه کاملا اشتباه است)! و دوم به خاطر اینکه میدانستم اگر من گریه کنم دیگر ناراحتی بقیه چند برابر میشود! دوست داشتم فامیل ها فکر کنند که حداقلش از رفتنم خوشحال هستم. اینطوری شاید آنقدر ناراحت نشوند، نه؟ خداحافظی ها را کردیم و از گیت رد شدیم و در اتاق انتظار نشستیم...

آنجا دیگر فقط من بودم و خانواده. یک بلاتکلیفی خاصی را در دلم حس می کردم. نمیدانستم که آن ور آب چه چیزی در انتظارم خواهد بود ولی حس میکردم که تصمیم درستی گرفته ایم. به فیلم های آمریکایی که قبلا نگاه کرده بودم فکر میکردم:

-«به نظرم که در کانادا همه چیز عالیست! در ایران که نمیشه خوش گذراند. مگر توی فیلم ها ندیدی چطور پارتی میگیرند و از زندگیشان لذت میبرند؟ بعدش حالا صرف نظر از خوش گذرونی هاش، چه نظمی هم دارد! فرهنگ بالای مردم، استفاده ی زیاد از تکنولوژی های روز، و امکانات بالای دانشگاه ها... همه ی این ها زندگی در کانادا رو واسه من خیلی لذت بخش خواهد کرد...»



بعداً در رابطه با این مسائل بیشتر صحبت میکنم که این فیلم ها توهمی بیش نیست. اما در آن لحظه همین افکار در فرودگاه به من آرامش خاصی میداد و از اضطراب بلاتکلیف بودنم کم میکرد. سوار هواپیما شدیم و بعد از حدود 13 ساعت پرواز هواپیما در فرودگاه تورنتو نشست...